شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!
چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 242
بازدید ماه : 749
بازدید کل : 49287
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1